/

دلایل «زیرپوستی» عدم همکاری موفق بین فعالان و گروه‌های سیاسی ایرانی

صادق رحیمی‌ – طبیعتا رفتارهای اجتماعی، بخصوص از نوع سیاسی آن، که بحث‌های پر اهمیتی مثل قدرت و کنترل و جهت‌دهی به جامعه در آن مطرح هستند، پدیده‌هایی پیچیده‌اند و به ندرت می‌توان با توضیحی ساده یا کلی آنها را تحلیل کرد. اما در عین حال جوامع، مانند افراد، گاهی الگوهای رفتاری خاصی از خود نشان می‌دهند که چنان گسترده و چشمگیرند که می‌توان با «چشم غیرمسلح» هم آن الگوها را مشاهده کرد و در موردشان نظر داد.

خواندن این مطلب 21 دقیقه طول میکشد.

بحث اختلاف و تشتت‌های فراوان و بی حد ومرزی که به گونه‌‌ی بیماری حادی جامعه سیاسی ما را ناتوان از همکاری و متحد کردن نیروهای پراکنده علیه  جمهوری اسلامی کرده، یکی از این الگوهای خاص است. ادعای این متن این نیست که کل این مسئله را تحلیل کند یا تمامیت آن را توضیح دهد، اما نیروی محرکه عمده این الگو را شاید بتوان در قالب دو بخش کلی تشخیص داد. این مطلب به ترسیم ساده‌ای از این دو بخش می‌پردازد: نگرش سیاه و سفید در میدان واقعیت، و جنگ مطلق در میدان ایده‌ها.

۱نگرش سیاه و سفید

فرهنگ ایرانی سابقه طولانی در ادراک و تجسم واقعیت از دریچه‌ی دوگانه‌گرایی دارد، دریچه‌ای که مفاهیم را به صورت سیاه یا سفید، درست یا غلط، خوب یا بد قالب‌بندی می‌کند. این طرز تفکر عمیقاً در تاریخ و مذهب و فرهنگ ما ریشه دوانده است. همه ما با تقسیم‌بندی اساسی جهان به «خیر» و «شر»، اهورا و اهریمن در دین پیامبر ایرانی، زرتشت، آشنا هستیم– دو موجودی که هردو وجود دارند، با هم کلیت جهان را تشکیل می‌دهند، اما متضاد و متناقض یکدیگرند و تا همیشه جدا و متمایز از هم می‌مانند تا دنیایی را تولید کنند که ذاتا دوگانه است.

 بعد‌ها هم بر شالوده همین ثنویت بود که در قرن سوم میلادی یک پیامبر ایرانی دیگر، مانی، دومین دین بزرگ ایرانی را پایه‌گذاری کرد، دینی که دوگانه‌بینی‌های زرتشت را به حد و شدتی تازه و بسیار اساسی‌تر رسانید و آن مفهوم را سنگ مرکز کل بنای تفکر و فلسفه‌اش قرار داد. امروز مانویت را به همین می‌شناسند، به عنوان تفکری که جهان‌بینی دوگانه‌ را تبلیغ می‌کند. تا جایی که در ادبیات فلسفی غرب از کلمه «مانوی» به عنوان کلیدواژه‌ای برای دوگانه‌گرایی استفاده میشود.

اما در کنار تاریخ کهن و ریشه‌ی عمیق دوگانه‌بینی، ضربه روحی (تروما) نیز در داستان ما نقش مهمی‌ بازی می‌کند. صحبت از «تروما»ی جمعی است و «تروما»ی تاریخی. بر پوست کهن ایران حکایت آسیب‌های شدید و مکرر ترومازایی حک شده است، آسیب‌هایی که گاه حل ناشده و بهبود نایافته باقی مانده‌اند. از تهاجمات مخرب مغول‌ها و رومیان تا تأثیرات عمیق حمله و تسخیر کشور توسط اعراب اسلامی، این شوک‌های تاریخی زخم‌های عمیقی بر روان جمعی ما برجای گذاشته، و از زخم مهم‌تر، هسته‌های آسیب‌زای حل‌نشده‌ای که تا امروز در فضای ذهن اجتماعی و سیاسی ما به ویرانگری مشغولند و جامعه را به عنوان یک سیستم در بزنگاه‌های مهم و حساس (مثلا چرخش‌های سیاسی) به یک سیستم اجتماعی شدیدا ناکارآمد تبدیل می‌کند که نهایتا به گرفتن تصمیم‌های مخرب به حال خودمان و راه افتادن به دنبال رهبران و زیستن در تحت حکومت‌هایی می‌انجامد که نه سودای نفع‌رسانی به ما دارند، و نه توان و سلامت ذهنی لازمه‌ی آن را.

شاید همه ما این ایده را شنیده باشیم که بخصوص حمله شدیدا مخرب و خشونت‌آمیز اعراب/ اسلام به کشور ما رویدادی  «ترومازا» در مقیاس بسیار وسیع بوده، اما بی‌شک در مورد شکل و مکانیسم‌های تأثیر این نوع آسیب‌ها بر جامعه چیز زیادی نشنیده‌ایم. درواقع، چشم بسیاری از ایرانیان دارد آرام آرام به این واقعیت باز می‌شود که آنچه با تهاجم اعراب/ اسلامی رخ داده درواقع به زبان علم امروز یک نسل‌کشی از جمله فرهنگی محسوب می‌شود. تغییر اجباری و بسیار خشونت‌آمیز جمعیت و فرهنگ بومی‌ ایران، نابود کردن عامدانه‌ی آداب مذهبی و سنتی ما، ادبیات ما، کتاب‌های ما، حتی خط و نوشتار ما، و عادت‌های بومی‌ و فرهنگی ما و درواقع هویت ما. این یک رخداد کوچک نیست و هرگز نبوده، یک زخم سطحی نیست، این نوع لطمات، «ترومای تاریخی»، به خودی خود از بین نمی‌رود و تاثیراتش با گذشت زمان برطرف نمی‌شود. هسته‌ی ضربه روحی (تروما) در أعماق روان جمعی و در بطن فرهنگ و خاطره‌ی ناخودآگاه یک جامعه برجای می‌ماند و به تاثیرگذاری طی نسل‌های متعدد ادامه می‌دهد.

 اما ما هنوز این مسئله را کاملاً متوجه نشده‌ایم. ولی چه این را بفهمیم چه نفهمیم، خشونت گسترده و هضم فرهنگی که تهاجم اعراب/ اسلام بر ما تحمیل کرد منجر به آسیبی جمعی شده که در طول قرن‌ها زنده و طنین‌انداز مانده و در روان جمعی ما حضور مشخص دارد.

از هر روانشناسی بپرسید به شما خواهد گفت، که تروما، علاوه بر انواع تاثیرات دیگر، اغلب می‌تواند منجر به تمایل به صلب‌اندیشی در فرد قربانی شود، تفکر دگماتیک اغلب به عنوان یک مکانیسم ذهنی برای مقابله با تاثیرات دردناک تروما مورد استفاده قرار می‌گیرد. هم افراد و هم جوامع ممکن است تفکر سیاه و سفید و دگماتیسم را به عنوان راهی برای ایجاد احساس معنی و نظم در دنیای اطرافشان مورد استفاده قرار دهند. تخیل کردن تصویری قابل پیش‌بینی از دنیایی که در واقعیت پر است از هرج و مرج و سرشار از خاطرات دردناک ترس، اضطراب و عدم امنیت. حال کافیست این الگوی تفکری حاصل از ترومای تاریخی، یعنی گرایش به تفکر صلب و سخت را، با گرایش عمیق تاریخی و فرهنگی ما به تقابل‌های دوتایی ترکیب کنید،  تا به سرعت متوجه شوید که تقریباً غیرممکن است به نتیجه‌ای رسید غیر از همین کیفیت ذهنی‌ «همه یا هیچ» که در فرهنگ سیاسی جامعه ما مشاهده می‌شود.

۲جنگ مطلق

یکی از نتایج مهم ذهنیت «همه یا هیچ» این است که باعث می‌شود اختلاف نظرها در خوانش سیاسی بطور اتوماتیک به یک  «مبارزه کامل» یا جنگ مطلق تبدیل شود. یعنی وضعیتی که در آن تنها نتیجه نهایی قابل تصور در یک مقابله سیاسی پیروزی مطلق یک طرف، و شکست کامل طرف دیگر است. این حتی فرآیند پیچیده‌ای هم نیست، نکته محوری این پیش‌فرض ساده (گیرم ناخودآگاه) است که در هر اختلاف مهمی، یکطرف درست می‌گوید و طرف دیگر نادرست می‌گوید. نکته اساسی این است که چنین پیش‌فرضی انسان را ترغیب به همکاری یا سازش با طرف مقابل نمی‌کند، بلکه موضعی یکدست، صلب و سخت را تشویق می‌کند و به شکلی خودکار در هر قدمی‌ از تقابل تضاد‌ها را تحکیم و تشدید می‌کند.

تصور و ادراک هر اختلاف نظر به عنوان نبردی پرمخاطره برای دفاع و برقراری حقیقت، همزیستی با نظرات متفاوت را به وضعیتی شدیدا چالش‌برانگیز و عملا غیرممکن تبدیل می‌کند. این نوع تصور منجر به شکاف‌های وسیع اجتماعی می‌شود و حل مسالمت‌آمیز اختلافات را عملا غیرممکن می‌گرداند  و اتفاقاً این واقعیت که تازه‌ترین «تروما»ی جمعی ما، یعنی انقلاب ۱۳۵۷ و تسلط حکومت اسلامی بر کشور، موجب افزایش شدید  احساس عدم اعتماد به یکدیگر، گسترش صلبیت سیاسی و کمابیش غیرممکن شدن همکاری بین گروه‌های سیاسی شده خود شاهد دیگری بر نقش ضربات روحی تاریخی در آشفتگی اجتماعی ما است.

آمیختگی منطق دوگانه‌گرای ناشی از سنت فرهنگی از یکسو و ادراک جزمی‌ و صلب  ناشی از آسیب‌های تاریخی  از سوی دیگر، ایرانیان را آموزش داده که اختلاف و درگیری سیاسی صحنه نبرد «همه یا هیچ» است و به راحتی می‌تواند به جنگی همه‌‌جانبه برای نابودی مطلق طرف مقابل تبدیل شود. این فرآیندی نیست که به گفتمانی متعادل، بحث‌هایی سازنده، یا به «فرایند دموکراتیک» بیانجامد.

بجای جستجوی زمینه‌های مشترک و توصیه (یا حتی پذیرش) راه‌حل‌های برد- برد از طریق همزیستی دیدگاه‌های متفاوت، منازعات معمولاً به عنوان معادلاتی با حاصل جمع صفر تجربه می‌شوند- یکطرف همه چیز را می‌بازد و طرف دیگر همه چیز را می‌برد و طبیعتا در این نوع بازی‌ها تنها نتیجه قابل قبول پیروزی کامل طرف خودی و شکست کامل طرف دیگر است.

نهادینه بودن این الگو پیامدهای قابل توجهی برای گفتمان سیاسی و اجتماعی در ایران داشته است، که دیده‌ایم. امروز اگر تغییر می‌خواهیم ، شدیداً به استراتژی‌ها و مناسباتی نیاز داریم که روش‌هایی انعطاف‌پذیرتر و فراگیرتر برای تفکر و بحث ترویج کنند و تنوع عقاید، احترام متقابل و حل مسالمت‌آمیز تعارض‌ها را امکانپذیر سازند. تغییر در این جهت می‌تواند به ما کمک کند تا اختلافات را مدیریت کنیم و در مسیری سازنده‌تر حرکت کنیم. اما مسئله واقعی شاید این باشد که گرچه چنین هدفی به نظر ساده و نزدیک می‌رسد، در عمل اما فاصله‌ای سخت و دردناک بین ما و این اهداف اساسی نشسته است.

*دکتر صادق رحیمی متخصص روان‌درمانی، روانکاوی و روانپزشکی فرهنگی

منبع: کیهان لندن