/

نامه‌ای به آینده

من نویسنده‌ی این نامه‌ام. زنی از سرزمین تو که بسیار پیش از تو زیسته و مرده. در رنج تبعید به رنج و نا‌امیدی تن نسپرده و قطره‌ قطره‌ی توانش را جمع کرده تا در راهی قدم بگذارد که امروز تو در سرمنزل مقصودش نشسته‌ای، «راه آزادی میهن».

خواندن این مطلب 17 دقیقه طول میکشد.

همچنان‌که در ساحل زیبای شاخاب پارس نشسته‌ای و غروب زیبای خورشید را نگاه می‌کنی، موج آرامِ آب یک بطری به کرانه‌ی ساحل پرتاب می‌کند. بر‌می‌خیزی و به سویش می‌روی. برش می‌داری و می‌بینی که در آن نامه‌ای‌ست و سرش به چوب پنبه‌ای بسته و سترون شده. بازش می‌کنی و به زحمت نامه‌ را بیرون می‌کشی. شگفت‌زده از این‌‌که به زبان خودت نوشته شده، آغاز می‌کنی به خواندن.

من نویسنده‌ی این نامه‌ام. زنی از سرزمین تو که بسیار پیش از تو زیسته و مرده. در رنج تبعید به رنج و نا‌امیدی تن نسپرده و قطره‌ قطره‌ی توانش را جمع کرده تا در راهی قدم بگذارد که امروز تو در سرمنزل مقصودش نشسته‌ای، «راه آزادی میهن».

شرح مختصر آنچه بر ما گذشت را بخوان که محرم درد دل من در امروز نمی‌زید و باید تمام آنچه را که در ذهن و قلب دارم، برای تو ‌بگویم. تو که در ساحل زیبای آینده نشسته‌ای و مرا از هرکه بهتر خواهی فهمید. تاریخ را خودت در مدرسه خوانده‌ای. من برایت از روزهایی می‌نویسم که شاید تاریخ‌‌نگاران به سیاق همین رسمی که در زمان من می‌گذرد، تنها به گزارشی منجمد از آن بسنده کرده باشند و سزا نیست فراموش شود که حقیقتا بر ما چه گذشت».

چند ماه است در این سرزمین هنگامه‌ای به پا شده که چون جریان خونی تازه، می‌خزد زیر پوست جان‌های بیدار و هرکه در هر گوشه‌ی دنیا نام ایران را می‌شنود، جز حیرت و تحسین و احترام، اندیشه‌ای دیگر از ذهنش نمی‌گذرد. به تو بگویم که پیش از این چنین نبود و به دلیل اعمال ابلیسانه‌ی حکومتی که ۴۴ سال کشورمان را اشغال کرده و ما را به گروگان گرفته، بسیاری اوقات نگاه تحقیر و یا بی‌اعتمادی، ناگزیری بود که سایه می‌افکند بر وجودمان. امروز اما، شوریست در سر شیدای هر ایرانی که خردی نوپیکر دارد بر شالوده‌ی نیک‌اندیشیِ کهن‌دیارِ ایران که خودش را در «زن، زندگی و آزادی» فریاد می‌کند و از ویدا و ندا و نیکا آجر به بنایش دارد تا آرتمیس و یوتاب و فروخ‌‌رو. دنیا هم این نوزایی را به روشنی می‌بیند و همراه و همصدای‌مان شده. احتمالا این عبارتواره را بر دیوارها و کتاب‌ها و میدان‌ها دیده‌ای. بدان که این شعار امروز ماست که به شوق و امید، نه فقط در ایران که در هرگوشه‌ی دنیا فریادش می‌زنیم. آری ما میلیون‌ها آواره و رانده از سرزمین خود داریم که تنها جسمشان را با خود برده‌اند و جانشان در خانه‌ی پدری مانده.

تصاویر این روزها را گمانم در کتاب‌ها و فیلم‌ها و مستندهای انقلاب ملی ایران دیده‌ای. می‌دانی؟ آنچه اکنون در خیابان‌های ایران می‌گذرد، همچون آتشی سحرانگیز است که جانمایه‌ی آگاهی دارد. ساده‌لوحانه یا ناصادقانه‌ست اگر گمان کنیم غم نان و نفت و بنزین است که چنین صاعقه‌ زده بر جان اهریمنان مردم، بلکه آنچه جرقه شده بر خرمن خشم انباشته‌ی ملت، نه گرانی‌‌ست و نه تورم، بلکه شعله‌ای‌ست که گویی از تجمیع انوار خورشید از پس ذره‌بین خرد روشن شده، شعله‌ای برافروخته از خشم ستمِ رفته بر زنی‌ که جانش با بی‌رحمی ستانده شده و پس از روزها تلاشِ جلاّد برای دروغ و فریب و کتمان جرم، در نهایت داستان جنایتش بر ملا گشته و نام آن زن، مهسا٫ به یکباره تبدیل به رمزی پُرپژواک در گیتی شده، چرا که او تصویر میلیون‌ها زن دیگر است که هنوز شانسی زنده‌اند و هر روز جانشان در خطر است، آن‌هم تنها به جرم زن بودن، حق و هویت و کرامتشان که دیگر هیچ، وجود ندارد که در خطر باشد.

خشم و‌ خیزش اما رنگی داشت از جنس شعوری که من به آن می‌گویم: «زن‌آگاهی»، چرا که مردانش کم‌شمار نبودند از زنانش اما به حکم خردی سترگ نه میداندار و فرمانده، که پشتیبان و نیزه‌دار شده بودند در پس زنان پرچمدار. اینها همه دریافته بودند که هر آنچه گم کرده‌اند و می‌جویند، دربند آگاهی از هویت و اعتبار و حق موجودی‌ست به نام زن و تلاشی دیگر نمانده جز بیداری از خواب القا شده به زور مغناطیس مذهب و سنت. انقلابی در درون مغزها رخ داده بود.

انقلابی که از انکار زن به شناخت او رسیده بود. این مردم آگاه شده‌ بودند. آگاهی‌ای از جنس «زن» برای «آزادی»، و همه‌ی اینها در سرزمینی رخ می‌داد که مردمانش زیر لگد‌کوب سیطره‌ی حکومتی دینی، به هرجا که نگاه کرده بودند تعلیمی از حذف و انکار و ستم به زن در ذهنشان کاشته شده بود، اما ناگهان چه شکست بزرگی خورد حاکم، وقتی که مردمش بی‌ابزار و ثروت و رسانه به خود آگاهی رسیده بودند و سدی از ذهن گشوده بودند که گوبلز‌هایش هم فرومانده بودند از کشف آنکه رخنه‌ی این گنبد تاریک کجاست. رخنه در آنجا بود که مردم به پرسش از خود رجوع کرده بودند و به جای طلب نان و کار و عدالت از زندانبان، به…

آری! این‌چنین است که امروز انسانهایی در دل همیشه پرتلاطم خاورمیانه‌، دنیا را متحیر کرده‌اند که هر صدا و تصویرشان نمایی از خرد است و بر سر مرتفع‌ترین ستونهای اندیشه‌ی مدرن دنیا سنگی می‌نهند که فیلسوفان و روشن‌اندیشان جهان آزاد هم دستشان از آن بالا‌بلندی کوتاه است و اینها از درون چاه و زیر زخم عبور، چنین طره‌ای بر آن می‌چینند.

حالا تنها یک پرسش در ذهن‌ها بی‌پاسخ مانده: تا لبه‌ی چاه چقدر مانده و چند روز دیگر که بشماریم و بر دیواره‌ی صعود پنجه و زانو بکوبیم دستمان به لبه می‌رسد و نور بر چشمانمان می‌تابد؟ کسی نمی‌داند این شماره چند است، اما همه می‌دانند که تعداد روزهایش از آنچه تا کنون پیموده‌اند بسیار کم‌شمار‌تر است.

آری، ما در این نقطه از تاریخیم و من این شرح‌حال را برای شما نوشته‌ام که در آینده، در این کهن‌ترین سرزمین‌ جهان زندگی می‌کنید و به زبان ما سخن می‌گویید. به شما آیندگان ایران‌ زمین. برای شما می‌نویسم ای نسل‌هایی که ما را نمی‌بینید اما در ایرانی زندگی می‌کنید که سر‌ریز از شادی و بهروزی و خجستگی‌ست. برای شما کودکان و نونهالانی که گذرنامه‌تان به نام پرشکوه ایران مزین است و بر نیمکت‌هایی تکیه می‌زنید که برای آموختن عشق و دانش و آگاهی ساخته شده‌اند. برای زنان و مردان و دگرباشانی که تجربه‌ای از خفقان و سرکوب ندارند و تنها در کتب تاریخ و واژه‌نامه‌ها معنایش را جستجو می‌کنند، آنهم از روی نیکدلی که اگر چنین دردی در گوشه‌ای از زمین مانده، به یاری و درمانش بکوشند.

به شما آیندگان این سرزمین از دل تاریخ درود می‌فرستم و وصیت‌تان می‌کنم که بکوشید این خوشبختی و تمدن به دست آمده در زیر خنجر‌ها و تازیانه‌ها را نگهبان باشید و نیز در میان مرزهای این کهن بر و بوم، جز از عشق و انسانیت و مهربانی نگویید که آنچه امروز شما در دست دارید، به بهای خون هزاران عاشق به دست آمده که درفش اندیشه‌شان «میهن پرستی» بوده و آرمان یگانه‌شان «آزادی».

نویسنده: پانته‌آ پیوندی

سوم فوریه‌ی ۲۰۲۳ ترسایی
برابر با
چهاردهم بهمن ۲۵۸۱ ایرانی